corner life



معنیِ "مُغلَق" رو می دونی؟!. یعنی "سربسته و نامفهوم". مثل حالِ من مثلِ تو. اصلاً الانه یجوری شده که حال اکثریت شبیه هم شده. دارم دیوونه می شم. می دونم. مغزم پوکیده می دونم. امروز و دیروز و روزای پیشم خیلی شبیه همن. خیلی. اینکه راکد شدیم و با راکد و مزخرف بودنمون داریم روی  زندگی اطرافیانمون هم تأثیر می زاریم. خودم یه موجود مزخرف شدم. فارغ التحصیل شدم و مزخرف. اصلاً دلم می خواد روی دیوار اتاق و خونه و ساختمون بنویسم "مزخرف" گندت بزنن دخترۀ مزخرف که هیچ کاری رو سفت و سخت دنبال نمی کنی. برنامۀ مطالعاتیم داره خاک می خوره تو کمدِ بغل دستم و من الان فقط و فقط دارم دربارش حرف می زنم و یکمی یادش می کنم و. . هیچوقت آدم نمی شم و هیچوقتم فرشته نبودم و می دونم چرت و پرت می گم. بزار بپای عصبانی بودن از دستِ خود!.


برای نوشتن و توضیح دادن خیلی از چیزها، اون توانایی خاص رو ندارم. اگر دنیای واقعی بود مسئله فرق می کرد و خب می تونم بگم آدم بشدت پر حرف و توانایی هستم که سعی می کنم خودم رو با حرف زدن (شما بخونید فَک زدن) آروم کنم. همون تنش و هیجان درونی رو یجورایی بروز می دم و خیلی مواقع پیش اومده که با چشم باز و عقل کامل هر حرف نابجایی رو داد زدم. این بر می گرده به اینکه نمی تونم خودم رو در رابطه با حرف زدن کنترل کنم. اصلاً چرا دارم شروع وبلاگم رو با این چرندیات می کنم؟!. بیخیال. بزار اینطور بگم که می خوام مغزِ کپک زدمو آروم کنم. خیلی وقتا پیش اومده که دلم بخواد مغزمو از تو کاسه سرم در بیارم و زیر آبجوش نگه دارم تا همۀ همۀ کثیفیا و مزخرفیجاتِش(!!) بریزه بیرون. در بیاد اون لجنِ بیشعورش. ولی نمی شه دوستِ من نمی شه. این مغز لعنتی با این حجم از اطلاعات اصلاً و اَبداً تا وقتی زنده ایم از کلمون در نمی یاد تا لااقل هوا بخوره و داغیش بپّره. اَه گند بزنن به این شرایط. آره. شاید درست این باشه که دهنمو ببندم و مغزمو یجورایی اینجا خالی کنم. با فشار دادن دکمه های کیبورد؟!. با شنیدن صدای کیبورد؟!. این حجم از هیجان از خالی شدن رو کجا می تونم خالی کنم یا نشون بدم لعنتی؟!. حتی انگشتامم از هیجان می لرزن!. چرت می نویسم به درک. بزار حالم جاش بیاد (: . 


به همون اندازه که با شنیدنه بوی قورمه سبزی(!!) ریلکس و شُل و ول می شم!. از شنیدن صدای آمبولانس وحشت دارم و موهای تنم سیخ می شه.


این دو حالت رو توی یه لحظه و همین چند دقیقۀ پیش که پشت مانیتور، روی صندلی لم داده بودم و بشقابه برنج و خورش قورمه رو دید می زدم و توی چشمام قلب می تردم و منتظر بالا اومدن اینترنت بودم. آمبولانسی هوآر کشان رررررفت سمت کلانتری :/ . چرا زد حال خدا؟! هر چند لحظه ای بود. ولی حس و حالمون پرید. داشتم عشق می کردم از حالم آ :| .

+ ولی بازم دمت گرم. همین که امروز صبح آزمون قلم چی نبود خودش یه لطفه، یه نعمته بزرگه، یه عشقه که تو نسبت به من داری D; قربانت خدایآ. ( هیچکس به اندازۀ خودم نمی تونه بفهمه، وقتی جمعۀ زمستان مجبوری سره صبح از خواب بلند شی بری سره آزمونی که هیچی، هیچی حالیت نیست چندین ساعت بشینی روی صندلی های سفت و سخت و از قضا روز آزمون، دومین روز عادت ماهانه ت هم باشه. نمی فهمین که (؟!) بری ببینی کوچه خلوت! آسمون خالی! درای مدارس بسته! و اعلامیه ای که بر دیوار دبیرستان برق می زند: "آزمون نیست!". *_* ).

+ البته شاید اینها کودکانه به نظر بیاد، ولی روزهایی هستن که بر من می گذره! (جدای از زندگیه عادی). آدم هام که همه مجموعه ای از اتفاقات طلایی و شاخ در آور (!!) نیستن که :/ .

زندگی همینقدرش برام بسه! که با پدرم بشینم توی صندلیه ماشینمون، صدای رادیو جوان رو زیاد کنیم و بریم تا ناهارخوران مسافر کشی کنیم (: . شیشۀ ماشین رو با مُشت پایین بیاریم و سوز هوای سرد دی ماه رو بزنیم به صورت (: . با پدرم دربارۀ کوهنوردای پایین اومده از کوه (!) حرف بزنیم و من بگم: آقاجان، تابستون دو نفری می ریم دَدَر دودور! عشق و حال. اونم بگه: عشقش به زمستونه. تو فعلاً بچسب به درس و مشقت، فکر اینا رو از سرت بیرون کن و اینا آب و آینده نمی شن و. :| (: من با همین آدما زنده ام با مادری که شش روز هفته از ساعت 6 بیداره و جمعه ها تا ساعت 9 خوآب :| . من همینقدر از زندگیم می دونم که دختر عاقلی نیستم و پدر و مادرم، اکثر اوقات از حرفام ایراد میگیرن. زندگیم شآید مزخرف جلوه کنه (گاهی) ولی اون میونش یه دلگرمی های هم هست هنووز! (: .


+ چقدر چرت گفتم آ :/ قورمه سبزیم یخ بست :||| .

+ بگم دارم لیلا، گوش می دم؟!.


نمی خواستم نوشتن و فعالیت توی وبلاگ رو شروع کنم. دلیلش رو هم نمی دونم! کلاً نامعلوم هستم!.

الان هم علاقه ای به نوشتن و تایپ کردن ندارم. انگشتام بی میل حرکت می کنن و حالت تهوع دارم!! :/ (خب چیه؟!مثلاً حال ندارم آ).

حال سئوال پیش می یاد که چرا پس آمده ای نشسته ای پشته صفحۀ ارسال مطلب؟!. هیییییچ. اومدم فقط یه چی گفته باشم باورم کنید گاهی شما هم چندش می شوید (!!).


+ اگر بخوام ارساله مفیدی داشته باشم؟!

 توصیه می کنم کمی پری نوشت بخونید!. حداقل نوشته ای که حالم رو خوب کرد!!.

و گوش دهید، که زندگی دو سه نخ کام است و عمر سرفه ی کوتاهی… (: .


+ آدمایی که بلدن چیزای بیخودی رو فراموش کنن، زندگیه خیلی خوبی دارن. خوش به حالشون (: .


+ مِن جمله چیزایی که حالمو خوب می کنه (: دیدنه فیلما و کیلیپای خنده داره. حالا نمی خوام چیزی رو معرفی کنم ولی جا داره از "نوحا" خانه خوش خندۀ جذآب یاد کنم که از اون دسته آدمای جیگره که توی بیشتر لحظه ها دیدنه خنده هاش روحمو شاد کرده.

[ نوحا سنتینو، عسله منه!! :| :/ نگاه نکنید اینقدر بی ریخته! یه ژیگریه که نگوو!!!. ]


+ نوحا و دار و دستۀ سلبریتی های خارجی  در برنامۀ اِلن!. نوحا نگو بگو هانی هلو (!!!) *_* .

(با اون رقصیدنه داغانش! D=).


+ عنوان: [ آهنگ بند ناف تا خط صاف!، یاس ].

+ تفلون و خنگ و برو بابا هم خودتونید =/ .



تقریباً یک هفته از بیست دی ماه می گذره و من هر روز چند بار به کانون دختران زنگ زدم اما جواب ندادن. انقدر هم بیی حآل هستم که نمی رم یه سر بزنم. اما مسئله اینجاست که اون روز آزمون بود! حوزش تغییر کرده بود! :| .

موندم چطور برای خانواده توضیح بدم؟!.

+ دیشب با "س" حرف زدم. خیلی حرف زدم به اندازۀ چندین ماه دوری و ندیدن حرف زدم. (من عاشق حرف زدنم از هر دری چرت و چرت گفتن. انگار تخلیه می شم.) از خوابام، وضعیته محلمون و آمار کتابخونه ها و بی پولیم و دلتنگیم. از همه چیز گفتم و از خیلی چیزها نگفتم. اونم حرف زد. خیلی حرف زد (: هنوزم به شدت حساسه روی رفاقتاش. انقدر گفت تا دلش سبک شد (البته فکر کنم.) بعدش احساس کردم نیاز به یه هم صحبته دیگه هم دارم! یکی که بازم قدیمی باشه و چند ماه ازم دور!. با همون شارژه کمم زنگ زدم به "ن" مثل همیشه صداش آروم و خمار بود. داشت واسه امتحاناتش درس می خوند. هر دو رگباری حرف می زدیم. هر دو بی پول! هر دو بی شارژ! :| یادیم کردیم از "م" (: مگه می شه تو خاطراتمون نباشه؟!. "م" داره توی تستای زبان شنا می کنه!. اخیراً که بهش زنگ زدم، مامانش گفت: چی کارش داری؟! بزار درس بخونه بچه عاقل شده!.

+ امروز بعد از فرستادن کد تخفیف واسه "س"، یهو دلم خواست کلاً با گذشتم، چه فرد چه رنگ چه خاطره و اتفاقات خداحافظی کنم برای همیشه. چرا همچین فکری به ذهنم خطور کرده؟! مشکل از کجاست؟! الکی که همچین نمی شه؟!. عجیب دلم می خواد با همه کات کنم. چرا؟! شاید دچار بحران روحی روانی شدم؟!.

+ اینجا بشدت احساس نا امنی می کنم. نمی تونم توی دفت خاطراتم چیزی رو بنویسم چون "ط" و "ح" و داداشم و مامانم عادت دارن به کنجکاوی(:/) . یه جا باشه هیچکس نباشه!!!.

+ پژمان جمشیدی عزیز دوستداشتنیه من (: نه از فوتبال سر در می یارم و نه از سینما. اما این موجود به شدت به دلم می شینه. پُسته آخرش توی اینستاگرام، اگرچه غم داشت اما واقعیتی رو بیان کرد که خیلی از ماها از قبل تصمیم به اجامش داشتیم و یا دربارۀ چیزی که گفته فکر کردیم.

+ ای شرقی غمگین بازم خورشید در اومد. آیلار حرف می زنه، من توی بیشتر حرفاش غرق می شم مثل خیلی از کاربرای دیگۀ بیان. حرفایی که گفته اکثرشون با حالمون یکیه. عجیبه که از هم دوریم ولی فکرامون به هم نزدیکه!. عجیبه.

+ اگر تواناییشو داشتم. اگر و اگرهای دیگه به خیلی ها کمک می کردم و به خیلی جاها می رفتم. توی خیلی از بحث ها و اتفاقات ی و اقتصادی شرکت نمی کردم ولی به خیلی از مناطقی که دچار حوادث طبیعی شدن (که هیچ انسانی در ان نقش نداشته!) می رفتم. برای سیل استانمون درگیر مدرسه و کنکور بودم. ما همه اون زمان ناراحت و مغموم بودیم. برای زله نمی شد. برای این سیل هم می گن نمی شه. چقدر سخته خانوادت به خاطر دختر بودن دستتو سفت بچسبن و محدودت کنن. (ناشکری نمی کنم من خوشبختم با وجود محدودیت هام و آرزوهای به گِل نشستم (: فقط منتظر یه موج! یه طوفان! یا یه سونامی هستم!). اما جدای از این حرفا. واقعاً ناراحتم از اینکه هموطنانم تنها باشن.



چنان جایی هستم که نه می تونم بمونم و نه می تونم برم

بین منصرف شدن و تلاش کردن، دقیقاً بین سیاه و سفیدم.

در شرف از دست دادن و در مرز یک زندگی جدیدم.

اگر بمونم درد می کشم و اگر برم زندگیم نابود خواهد شد. | مولانا

[ متن، قسمت سوم Hercai ]



+ می تونی بفهمی بعد از دو هفته تعطیلاته کریسمس! بالاخره از انتظار در بیای و بلافاصله دوباره بری توی آب نمک چه حسیه؟! :| بحث سر آدما و جامعه نیست که، موضوع من، دل خوشیه من، اون حسه فراغته بعد از درس خوندنم، اون جنسه لعنتیه اعتیاد آوره دوستداشتنیه من، دیدنه فیلم و گوش دادنه آهنگه.

حالا تصور کن، موندم تو کفه قسمته بعدیه سریالی که قراره پس فردا بیاد! :/ قسمته بیست و هفتمش که با دادای آزاد و میران تموم شد و موندم تو حس و حاله ازدواج الیف و آزاد!. حالام توی قسمته بیست و هشتم آزاد و میران و الیف و ریّان موندن توی آتیش و توی آنچه در آینده خواهید دیدش(!!) همه رو نشون می ده که نجات پیدا کردنا ولی آزاد و نشون ندادن :| یعنی اگه آزاد مُرده باشه. کشته باشنش دیگه خیلی نامردیه. من آزاد و دوست دارم از همون لحظه که از پله ها اومد پایین :/ . شخصیتش خیلی دوستداشتنی و جذابه، میرانم خوبه فقط خیلی این آخریا داد می کشه :| تا تقی به توقی می خوره هوار می کشه، مشت می زنه به در و دیوار، به بقیه چپ نگاه می کنه، اخم می کنه، ساکت شو ساکت شو همش می گه :/ کلاً از وقتی ازدواج کرد عصبی شد!.

ولی آزادم نــه! مردِ جوونه خوبه قصه! لعنتی می دونستم بالاخره تو یکی از قسمتاش یه دختری وارد قصه می شه که عاشقش می شه که دیگه ایشونم تقی به توقی بخوره گریه نکنه (چیه خب؟! مردا هم گریه می کنن :| حالا آزاد خان یکم بیشتر گریه می کنه) دلش خیلی صاف و مهربونه (: اصلاً با همون مدل راه رفتنو و تسبیح دست گرفتنش به دلم نشسته (: . ایشالا زندست، ایشالا الیف خودشو بندازه تو آتیش تا نجاتش بده، یا نه! :/ میران خان بره نجاتش بده، اینجوری روابطشونم با هم خوب می شه -_- . اصلاً هر کار می کنن بکنن فقط آزادِ منو زنده نگه دارن. لعنتیا!!! :| .


+ [ عکسِ آزاد، قسمت هجدهم Hercai ] .

( اصلاً عاشق همین روح لطیفشم! D= )



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

LED Ceiling Lights Manufacturers .:TOUCHY:. تاریخ و زمان دقیق سرگرمی روف گاردن بلاگ اسن یئل لر نما شیشه ای ساختمان