تقریباً یک هفته از بیست دی ماه می گذره و من هر روز چند بار به کانون دختران زنگ زدم اما جواب ندادن. انقدر هم بیی حآل هستم که نمی رم یه سر بزنم. اما مسئله اینجاست که اون روز آزمون بود! حوزش تغییر کرده بود! :| .

موندم چطور برای خانواده توضیح بدم؟!.

+ دیشب با "س" حرف زدم. خیلی حرف زدم به اندازۀ چندین ماه دوری و ندیدن حرف زدم. (من عاشق حرف زدنم از هر دری چرت و چرت گفتن. انگار تخلیه می شم.) از خوابام، وضعیته محلمون و آمار کتابخونه ها و بی پولیم و دلتنگیم. از همه چیز گفتم و از خیلی چیزها نگفتم. اونم حرف زد. خیلی حرف زد (: هنوزم به شدت حساسه روی رفاقتاش. انقدر گفت تا دلش سبک شد (البته فکر کنم.) بعدش احساس کردم نیاز به یه هم صحبته دیگه هم دارم! یکی که بازم قدیمی باشه و چند ماه ازم دور!. با همون شارژه کمم زنگ زدم به "ن" مثل همیشه صداش آروم و خمار بود. داشت واسه امتحاناتش درس می خوند. هر دو رگباری حرف می زدیم. هر دو بی پول! هر دو بی شارژ! :| یادیم کردیم از "م" (: مگه می شه تو خاطراتمون نباشه؟!. "م" داره توی تستای زبان شنا می کنه!. اخیراً که بهش زنگ زدم، مامانش گفت: چی کارش داری؟! بزار درس بخونه بچه عاقل شده!.

+ امروز بعد از فرستادن کد تخفیف واسه "س"، یهو دلم خواست کلاً با گذشتم، چه فرد چه رنگ چه خاطره و اتفاقات خداحافظی کنم برای همیشه. چرا همچین فکری به ذهنم خطور کرده؟! مشکل از کجاست؟! الکی که همچین نمی شه؟!. عجیب دلم می خواد با همه کات کنم. چرا؟! شاید دچار بحران روحی روانی شدم؟!.

+ اینجا بشدت احساس نا امنی می کنم. نمی تونم توی دفت خاطراتم چیزی رو بنویسم چون "ط" و "ح" و داداشم و مامانم عادت دارن به کنجکاوی(:/) . یه جا باشه هیچکس نباشه!!!.

+ پژمان جمشیدی عزیز دوستداشتنیه من (: نه از فوتبال سر در می یارم و نه از سینما. اما این موجود به شدت به دلم می شینه. پُسته آخرش توی اینستاگرام، اگرچه غم داشت اما واقعیتی رو بیان کرد که خیلی از ماها از قبل تصمیم به اجامش داشتیم و یا دربارۀ چیزی که گفته فکر کردیم.

+ ای شرقی غمگین بازم خورشید در اومد. آیلار حرف می زنه، من توی بیشتر حرفاش غرق می شم مثل خیلی از کاربرای دیگۀ بیان. حرفایی که گفته اکثرشون با حالمون یکیه. عجیبه که از هم دوریم ولی فکرامون به هم نزدیکه!. عجیبه.

+ اگر تواناییشو داشتم. اگر و اگرهای دیگه به خیلی ها کمک می کردم و به خیلی جاها می رفتم. توی خیلی از بحث ها و اتفاقات ی و اقتصادی شرکت نمی کردم ولی به خیلی از مناطقی که دچار حوادث طبیعی شدن (که هیچ انسانی در ان نقش نداشته!) می رفتم. برای سیل استانمون درگیر مدرسه و کنکور بودم. ما همه اون زمان ناراحت و مغموم بودیم. برای زله نمی شد. برای این سیل هم می گن نمی شه. چقدر سخته خانوادت به خاطر دختر بودن دستتو سفت بچسبن و محدودت کنن. (ناشکری نمی کنم من خوشبختم با وجود محدودیت هام و آرزوهای به گِل نشستم (: فقط منتظر یه موج! یه طوفان! یا یه سونامی هستم!). اما جدای از این حرفا. واقعاً ناراحتم از اینکه هموطنانم تنها باشن.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دبیرستان شهید ستاری پیچ و مهره آژاکس تيم كلين حدیث نما بازی psp ردد Ayoo رنگین ترنج فروشگاه شما لباس زیر